" بازگشت بی نام "
پارت ۱۱۱#
شوگا با صدایی که انگار دیوارها را میلرزاند فریاد زد:
شوگا: این چه وضعیه؟ چند بار باید بگم از بینظمی متنفرم؟
کارمند با ترس قدمی عقب رفت، دستهایش میلرزید.
کارمند: قربان… قول میدم...
شوگا حرفش را برید.
شوگا:خفه شو. نمیخوام چیزی بشنوم. من قرارم برم کره، اونوقت شرکتِ من باید این شکلی باشه؟
کارمند با صدای لرزون گفت:
کارمند: شرمنده…
شوگا دوباره داد زد:
شوگا: گفتم خفه شو. اخراجی.
.
کارمند: ولی قربان… من خانواده...
شوگا حتی اجازه نداد جملهاش تمام شود:
شوگا: گفتم ساکت شو! قبل از اینکه کاری کنم پشیمون شی، گمشو بیرون.
در اتاق بسته شد و سکوت افتاد. شوگا دستی میان موهایش کشید.
«خدایا… با این حجم از بینظمی چطور قراره همهچیز رو ول کنم برم؟»
همان لحظه تلفنش زنگ خورد. نگاهش افتاد به اسم روی صفحه: رِینا.
شوگا:بله خاله.
رینا با لحن جدی پرسید:
رینا: آمادهای؟ پروازت کیه؟
شوگا نگاهش را به بهمریختگی اتاق چرخاند.
شوگا: پروازم چند ساعت دیگهست… اگه این احمقها بذارن کارم رو جمع کنم، زودتر راه میفتم.
رینا: باشه. فقط یادت نره… برو، انتقام بگیر. منو ناامید نکن
تماس که قطع شد، شوگا نفسی عمیق کشید.
«هوف…»
انگار تمام خستگی چند ساله روی شانههایش نشسته باشد.
از ساختمان خارج شد، سوار ماشینش شد و راه افتاد سمت عمارت. تنها چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود، یک فکر ساده اما سنگین بود:
«اگه برسم کره… اگه روبهروشون وایستم… اصلاً منو میشناسن؟»
بقیهاش برای او ساده بود؛ برنامهاش مشخص بود. فقط این یک سؤال مثل خوره افتاده بود به جانش.
وقتی به عمارت رسید، مستقیم رفت سمت حمام، آب داغ را باز کرد و سعی کرد ذهنش را آرام کند. بعد از آماده شدن، کیفش را برداشت. قبل از خروج، مکثی کوتاه کرد و عکسی قدیمی را از روی میز برداشت؛ عکس مادرش.
آن را آرام گذاشت داخل کیف.
«برای تو…»
بعد راه افتاد سمت فرودگاه...
شوگا با صدایی که انگار دیوارها را میلرزاند فریاد زد:
شوگا: این چه وضعیه؟ چند بار باید بگم از بینظمی متنفرم؟
کارمند با ترس قدمی عقب رفت، دستهایش میلرزید.
کارمند: قربان… قول میدم...
شوگا حرفش را برید.
شوگا:خفه شو. نمیخوام چیزی بشنوم. من قرارم برم کره، اونوقت شرکتِ من باید این شکلی باشه؟
کارمند با صدای لرزون گفت:
کارمند: شرمنده…
شوگا دوباره داد زد:
شوگا: گفتم خفه شو. اخراجی.
.
کارمند: ولی قربان… من خانواده...
شوگا حتی اجازه نداد جملهاش تمام شود:
شوگا: گفتم ساکت شو! قبل از اینکه کاری کنم پشیمون شی، گمشو بیرون.
در اتاق بسته شد و سکوت افتاد. شوگا دستی میان موهایش کشید.
«خدایا… با این حجم از بینظمی چطور قراره همهچیز رو ول کنم برم؟»
همان لحظه تلفنش زنگ خورد. نگاهش افتاد به اسم روی صفحه: رِینا.
شوگا:بله خاله.
رینا با لحن جدی پرسید:
رینا: آمادهای؟ پروازت کیه؟
شوگا نگاهش را به بهمریختگی اتاق چرخاند.
شوگا: پروازم چند ساعت دیگهست… اگه این احمقها بذارن کارم رو جمع کنم، زودتر راه میفتم.
رینا: باشه. فقط یادت نره… برو، انتقام بگیر. منو ناامید نکن
تماس که قطع شد، شوگا نفسی عمیق کشید.
«هوف…»
انگار تمام خستگی چند ساله روی شانههایش نشسته باشد.
از ساختمان خارج شد، سوار ماشینش شد و راه افتاد سمت عمارت. تنها چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود، یک فکر ساده اما سنگین بود:
«اگه برسم کره… اگه روبهروشون وایستم… اصلاً منو میشناسن؟»
بقیهاش برای او ساده بود؛ برنامهاش مشخص بود. فقط این یک سؤال مثل خوره افتاده بود به جانش.
وقتی به عمارت رسید، مستقیم رفت سمت حمام، آب داغ را باز کرد و سعی کرد ذهنش را آرام کند. بعد از آماده شدن، کیفش را برداشت. قبل از خروج، مکثی کوتاه کرد و عکسی قدیمی را از روی میز برداشت؛ عکس مادرش.
آن را آرام گذاشت داخل کیف.
«برای تو…»
بعد راه افتاد سمت فرودگاه...
- ۲۹۱
- ۱۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط